رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

دختر پاییزی ما

عید 1393 اولین عید رستا

دختر عزیزم، شما امسال برای اولین بار پای سفره هفت سین پیش ما نشستی و با ما سال رو تحویل کردی، امسال با وجود شما خاص ترین  عید ما بود، سال تحویل خونه ی مامان گلی اینا بودیم، خیلی سعی کردم که لحظه تحویل سال که  20 و 27 دقیقه بود بیدار باشی تا به قول مامان گلی تا آخر سال بیدار و سرحال باشییییییی..که خداروشکر بیدار موندی عزیزممممم رستای گلم اولین عیدت مبارک باشه امیدوارم سالهای سال، عید نوروز رو جشن بگیری نفسمم.......... امسال ششمین عیدی بود که من و بابا حمید با هم بودیم، و اولین عیدی بود که به خاطر شما دختر نازنازیمون مسافرت نرفتیم و تو خونه موندیم آخه حاضر نبودیم به هر قیمتی به خصوص به قیمت مریضی و خستگی شما خو...
6 ارديبهشت 1393

اولین سیزده بدر رستا

سیزده بدر هم مثل سال تحویل مهمون بابا بزرگ و مامان گلی و خاله نرگس بودیم، بابا جون و مادر جون و عمه ها هنوز از مسافرت برنگشته بودن، طرفای ساعت 11 صبح رفتیم یه پارک نزدیک خونمون و چون از همون اول صبح هوا ابری و سرد بود  برای شما چادر زدیم که سردت نشه، خاله نرگس داشت شما رو تو چادر لالا می کرد که چندتا مامور اومدن و گفتن باید چادرها رو جمع کنین و توی پارکای اصفهان نباید چادر زد، ما خیلی ناراحت شدیم و نگران این بودیم که نکنه شما سرما بخوری، خلاصه ساعت 12 -12:30 بود که ناهار خوردیم و و بعد با شما مشغول کالاسکه گردی شدیم که بارون شروع به باریدن گرفت و ما مجبور شدیم ساعت 2 برگردیم خونه ، اینم از خاطره اولین سیزده بدر شما توی بارون ....امید...
6 ارديبهشت 1393

یک ماهگی دخترم

دختر قشنگم اولین ماه زمستون رو با هم گذروندیم، زمستون امسال یه زمستون برفی بود خیلی جاها بعد از چند سال برف اومد، هوا بیرون سرد سرده ولی خونه ی ما با وجود شما گرمتر از همیشه اس، ما الان یه خانواده ی سه نفری خوشحالیم ، یه ماهه که تموم وقتمون رو با هم می گذرونیم، صبحا ساعت 8 بیدار میشی و اگه شبو خوب خوابیده باشی دیگه خوابت نمیبره تا ساعتای 10-11 که دوباره میخوابی و من به کارام میرسم تا ساعت حدودا 2 که وقت غذا خوردن ماست خب قربونت برم حتما میخوای با ما غذا بخوری، تا ساعت 4 و 5 که دوباره میخوابی بقیه برنامه ات هنوز قطعی نکردی که بگم لطف کن با مدیر برنامه هات یه مشورتی کن زودتر تکلیف مارو مشخص کن ، کلی عکس از یه ماهگیت گرفتیم، شما که ق...
6 ارديبهشت 1393

دو ماهگیت مبارک

دختر عزیزم دو ماهگیت مصادف بود با اولین واکسن بعد از تولدت ، حوالی ساعت 11 بود که رفتیم بهداشت برای واکسن، من خیلی استرس داشتم و خیلی برات نگران بودم ، شما توی خواب بودی که یه اقای بد اخلاق واکسنتو زد و جیغت رفت هوا، وای که دلم برات کباب شد...بعدا فهمیدم که نی نی هارو باید از خواب بیدار کرد بعد واکسن زد چون تو خواب شوکه می شن، بابایی رو بگو میخواست بره آقا بد اخلاقه رو بزنه ، تصمیم گرفتیم برای واکسنای بعدیت بریم یه جای دیگه، اون روز تا شب گریه می کردی ما هم مرتب روی پاهات کمپرس سرد میذاشتیم ولی شب را راحت خوابیدی . توی پست یک ماهگیت برنامه روزانه اتو نوشته بودم ولی الان اعتراف می کنم اصلا برنامه ی مشخصی نداری، یه روز همش خوابی یه روز دی...
6 ارديبهشت 1393

چهار ماهگیت مبارک

عزیز دلم شما در یه روز قشنگ بهاری 4 ماهه شدی، من و بابایی هم به خاطر این روز خوب برای شما یه جشن کوچیک گرفتیم. اتفاقا اون شب عمه سحر اینا هم اومدن و جشن مارو باشکوه تر کردن خداروشکر یک ماه بزرگتر شدی و کلی کارای جدیدتر یاد گرفتی، از همون اول که وارد چهار ماهگی شدی کار کردن با دستاتو یاد گرفتی، گاهی هم از هر دوتا دستت همزمان استفاده می کردی مامانی از سه ماهگی برات کتاب خوندن رو شروع کرده، امیدوارم دختر کتاب خونی بشی عزیزم   از اول چهار ماهگی هم کتابای تقویت هوش 3 تا 6 ماه رو باهات کار کردم، قربونت برم خیلی دقیق نگاه میکنی ولی وقتی بی حوصله هستی یکم نگاه می کنی و بعد روتو بر می گردونی.. ...
6 ارديبهشت 1393